صدُ چلُ هشت

تغییر عجیبترین اتفاق می تونه باشه. تقریبن سه سال و سه ماه از آخرین روزی که من اینجا پست گذاشتم می گذره. سه سال و سه ماه ... .

تغییر کردم. دنیا چرخید و منم چرخیدم. راضی بودم؟ نمی دونم. ناراضی بودم؟ نمی دونم. ولی همیشه یه چیز رو می دونم و اونم اینه که اگر من الان اینجا هستم، فقط به این دلیل هستش که باید فردا جایی باشم که سالهاست باید می خوام باشم. 

دنیا چرخید و منم چرخیدم. مشکل زندگی اینه که روال خطی داره. هر قدم که برداری دگ به عقب نمی تونی برگردی. نه اینکه بخوام به عقب برگردم نه. من فقط دلم می خواد برای طی کردم عمرم از مسیرای مختلف از یه زمان ثابت به بعد رو برم. به عنوان مثال دوس دارم برگردم سه سال و سه ماه پیش و هر مسیری که الان رفتم و نرم و ببینم الان کجام. به شدت کنجکاوم. آره  خودم رو حتی سرزنشم کردم و فقط می خوام به خودم ثابت کنم که اگه مسیرای دگ رو هم می رفتم باز سرزنش سرجاش بود.

پس فک نکنم مشکل من زمان و مسیرای مختلف باشه. من فقط کنجکاوم. 

دنیا چرخید و منم چرخیدم. بهترین دوستا عوض میشن و آدمای جدید دوستت میشن. تو زمان حال برمیگردی به گذشته و با خودت میگی چی شد که این همه تغییر به وجود اومد. چی شد که بعضیا تو چشام نگاه می کنن و دروغ میگن. یعنی قبلنم دروغ می گفتن و من نمی خواستم بفهمم؟

دنیا چرخید و منم چرخیدم. الان، همین الان، حسرت هیچی رو نمی خورم. 

چرخید و منم چرخیدم.

صدُ چلُ هفت

بنویسم؟

صدُ چلُ شیش


عزیز من، خون من

کلینت ایستوود عزیز سلام،

اول از همه باید بگم که در عجبم که چطور من این همه مدت این فیلم شمارو ندیدم، البته بارها شاید می خواستم ببینم و مقاومت کردم ولی خب بالاخره دیدمش. دوم اینکه باید بگم که ساختار و تابو شکنی حدی داره و شما اون حد رو رد کردی که البته همین فیلم شما رو کم نظیر و حتی بی نظیر کرد. توی فیلم شما همه حسا رو می تونی تجربه کنی , اینکه تو یه فیلم این همه حس رو باهم تجربه کنی یعنی تاثیرتون رو به نحو احسنت گذاشتی. ممنون ازت. ممنون بابت این فیلم خوب.


- برای اسم فیلم رو خط اول بزنید.

صدُ چلُ پنج

به لابلای نت های موسیقی های خوب قَسَمَت می دهم:

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا ... .


موسیقی

متن




صدُ چلُ سِ

پارت اول:

یه خونه قدیمی که دقیقن آخر کوچمون بود. یه دیوار قدیمی ام داشت. دیوار خونه های دگ همشون تقریبن نوساز بودن.  در واقع کوچه رو می خواستی از اولش ببینی یاد یه دختری میفتادی که کل وصورتش رو آرایش کرده و یه چشمش مونده. از پنجره اتاقم می تونستم حیاط اون خونه رو ببینم. درختای میوه کوچیکی داشت. شاید به این خونه می خورد حداقل دوتا سرو بلند داشته باشه ولی خب احتمالن صاحبش خونشون رو از اونجایی که من میدیدم ندیده. قدیمی بودن اون خونه بیشتر از هرچیزی جذبم می کرد. یه حسی که هی از خودم سوال می پرسیدم الان برم اونجا چی می تونم پیدا کنم؟ گاهی کنجکاویم دیوونم می کرد. طوری که رفتن به اونجاروتو تاریکی شب بیشر ترجیح میدادم تا توی روشنایی روز. ولی یه مشکل بزرگ وجود داشت. مشکلی که دست و پا داشت. موهای جو گندمی و سفید. همیشه یه کتی می پوشید که یه سایز از بدنش بزرگتر بود. سبز تیره و راه راه های ریز سفید که به صورت عمودی روش نقش بسته بود. پدرم و چندتا از بزرگای کوچه برای تموم بچه های کوچه رفتن به اون خونه رو قدغن کرده بودن. می گفتن جن داره. به خیالشون که من بترسم ولی حقیقت اینه که منو  بیشتر داشتن هل میدادن سمتش. توی اون خونه یه اتفاقی افتاده بود. یه اتفاقی که همه اشون از اونجا رفته بودن. کافی بود نزدیک دیوارای قدیمیش بشی تا بوی رفتنشون رو حس کنی. اینکار رو بارها انجام داده بودم. انگار که می خواستم اون چشم بدون آرایش رو ببوسم. بارها صورتم رو به دیوارای قدیمی اون خونه نزدیک کرده بودم. هرچی بود حس می کردم. حس می کردم که یکی  منو از داخل اون خونه صدا می زنه. باید می رفتم.

پارت دوم: 

دمدمای غروب بود. دیگه خورشید واسه روشن نگه داشتن حیاط اون خونه داشت بی خودی زور می زد.  وقت رفتن رسیده بود. با اینکه هوا گرم بود نمی دونم چرا لباس گرمتر پوشیدم. از در حیاط خونه که اومدم بیرون صدای ضربان قلبم بیشتر شد. دست خودم نبود. هیجان همیشه قدرتش بیشتر از ذهنم بود که هی می گفت: آروم باش. نزدیک دیوار که شدم سرعتمو بیشتر کردم تا بتونم به یه پریدن دستم رو بالای دیوار قلاب کنم. همینکارو کردم و از دیوار بالا رفتم. یه قسمت زیر دیوار یه باغچه قدیمی بود. واسه پایین پریدن جای خوبی بود. پریدم و داخل حیاط خونه بودم. مکث کردم. سه تا درخت سیب قدیمی سمت چپ حیاط بود که پشتش یه در بود که می رفت سمت زیر زمین. روبرومم چهارتا پله به سمت بالا بود که می رفت داخل خونه و من زیر زمین رو انتخاب کردم. رفتم پشت درختای سیب. سه تا پله رو پایین رفتم و چفت در رو کشیدم عقب. در با یه صدای قیژ بلند باز شد. ناخودآگاه برگشتم عقب رو نگاه کردم. با این فکر که نکنه کسی صداش رو شنیده باشه. صدای ضربان قلبم بیشتر شد. بالاخره واردش شدم. 

پارت سوم:

کل زیر زمین خالی بود و پر از خاک. تنها چیزی که وجود داشت یه صندوق کوچیک وسط اونجا بود. صندوق قرمز رنگ که ترکیبش با خاکه نشسته ی روش، به سیاهی می زد. یه ضامن فلزی داشت و با یه قفل عجیب بسته شده بود. دستمو دراز کردم که مطمئن بشم اون قفل واقعن قفله یا نه. قفل بود. سرمو چرخوندم اینور اونور شاید که کلیدشم همون اطراف باشه. ولی چیزی نبود. تو همین لحظه یه صدای خیلی آرومی از داخل صندوق اومد. اینکه ترس اون لحظه اونجوری اومد سراغم در مقابل وحشت بعدش که شنیدم صدا به آرومی گفت: توی جیبته هیچی نبود. خواستم بیخیال بشم. دویدم سمت در که برم بیرون. از پله ها بالا رفتم رسیدم پای درختای سیب. ولی وایسادم. با لرزش دستم رو بردم سمت جیبم. همزمان گردنم رو چرخونده بودم و حواسم به در زیر زمین بود. باورنکردنی بود. توی جیبم یه کلید وجود داشت. بیرون آوردم. برخلاف قفل کلید نو بود. دوراهی رفتن و موندن به طرز عجیبی منو گیر انداخته بود. جسمم می خواست بره ولی روحم ول کن نبود. دوباره برگشتم داخل. صندوق ساکت بود. کلید رو داخل قفل گذاشتم و چرخوندمش. قفل باز شد. انتظار داشتم یهو در صندوق باز بشه و چیزی از داخلش بیرون بیاد ولی این اتفاق نیفتاد. ضامن رو بردم بالا و در صندوق رو باز کردم.

پارت چهارم:

صبح شده بود. از خواب بیدار شدم و رفتم سمت پنجره اتاقم و به اون خونه قدیمی و اتفاقات دیروزش فکر کردم. به اون لحظه که در صندوق رو باز کردم. دیگه آروم بودم. دیگه فهمیده بودم چرا اونجا من رو سمت خودش می کشوند. برگشتم و دوباره روی تختم دراز کشیدم. چشمامو بستم و به اتفاقای دیروز فکر کردم. حتی فکرشم نمی کردم وقتی در صندوق رو باز می کنم خودمو داخلش ببینم. آره. خودم. نمونه مینیاتوری خودم داخل صندوق بود. مثل یه روح داخل صندوق می چرخید. وقتی در صندوق رو باز کردم اینجوری شروع کرد که: بالاخره اومدی؟


پ ن:

همه ی ما وقتی بچه بودیم تا به این سن رسیدیم اتفاقای زیادی رو پشت سر گذاشتیم. همه این اتفاقات شخصیت الان مارو به وجود آوردن. ولی این شخصیت کامل نیست. صحبت از کامل کردن شخصیت نیست. صحبت از ترمیم کردنشه. همه ما یه کوچه داریم که توش یه پدر داریم که رفتن به اون خونه قدیمی رو برامون ممنوع کرده. چون اونجا جایی بود که هممون یه زمانی زندگی می کردیم و از اونجا کوچ کردیم و رفتیم یه خونه دیگه تو همون کوچه ساختیم. اون صندوق همون چیزایی هستش که ما به واسطه اتفاقات زندگیمون از دست دادیم. گذشته نیاز داره فراموش بشه ولی نباید چیزیش از دست بره. دوران بچگیت شاید در کارهای عملی اشتباه می کردی ولی در احساس یه سر و گردن از بزرگترای خودت بالاتر بودی. گاهی به اون خونه قدیمی برگردیم و اگه چیزی توش جا مونده رو پیدا کنیم و دوباره ازش و اینبار درستتر و با ارزش بالاتر استفاده کنیم.

صدُ چلُ دُ

همه فکر می کنن با محبت و مهربون بودن میشه دل یکی رو بدست آورد. دروغ و دورویی از این بیشتر؟ یعنی واقعن بخوای دل یکی رو بدست بیاری بهش محبت می کنی؟ محبت کردن یه عکس العمله مثل عصبانیت. حالت خوب باشه دوس داری محبت کنی و حالت بد باشه زودتر از موعد عصبانی میشی. پس نتیجه می گیریم وقتی واسه دل بدست آوردن داری محبت می کنی، این حرکت یه عکس العمل در برابر حس خوبی هستش که در تو به وجود اومده و این نشون دهنده شخصیت تو نیست و  یعنی تو داری چیزی رو نشون میدی که فقط یه وجه از شخصیتته.  به این فکر کنید کدوم آدما (سوای خونواده) بودن تو زندگیتون که برجسته تر از بقیه همیشه تو ذهنتون وجود دارن. حالا به این فکر کنید که چرا برجسته ترن؟ مسلمن به خاطر محبت کردنشون نیس. اونا تموم ابعاد شخصیتیشون رو چه تو بازه زمانی یک ماهه و چه تو بازه زمانی چند ساله نشونتون دادن. بازه زمانی یک ماهه یا اصن یک ساعته می تونه ملاقاتی باشه که تاثیری زیادی تو تفکرتون میذاره و بازه زمانی چند ساله چیزی رو به وجود میاره که بهش می گن دوستی.

نود و نه درصد روابطی که من دیدم به این شکل شروع شده. با محبت یکی از طرفین. اگه یه ذره دقت کنیم می فهمیم که چرا اونایی که ازدواج کردن بعد یه سال (مثلن) میگن یه سال اول یه چیز دیگه بود. درسته. واسه اینکه یه سال اول پر از حس خوب و پر از عکس العمل محبت بوده و بعد یک سال تازه شروع می کنن به بروز دادن وجه های دیگه شخصیتشون. چرا اینکار انجام میشه نمی فهمم. می دونم که اینجوری در ظاهر هیچ هیجانی نداره ولی باور کنید هیجان این موضوع فرق داره. خیلی فرق داره. مهمترین فرقش اینه که تو اون یه درصد باقی مونده از روابطی.

درست رفتار کردن با محبت کردن خیلی فرق داره.

صدُ چلُ یک

- فکر نمی کنی با این حرفات ناراحت میشم؟

+ فکر نمی کنی این حرفام به خاطر حرفایی هست که زدی و ازت ناراحت شدمه؟


صدُ چِل


 


اگه زندگیم رو به هزار بازه زمانی مختلف بخوام تقسیم کنم، تک تک این بازه های زمانی، من دچار تغییر شدم. شاید بخواید بگید این طبیعیه ولی من میگم گسترده تر از طبیعیه ولی تنها چیزی که تو تموم این بازه ها تغییر نکرده علاقه شدید من به فیلم و سریاله. هرچی که فکر می کنم میبینم منظم ترین بخش زندگی من هارد اکسترنالم و فولدر سریالم تو لپتاپمه. به قدری مرتب که گاهی می رم توش گشت می زنم و به خودم افتخار می کنم. خب بالاخره این ریز خوشیا لازمه. از این قضیه استفاده می کنم و سریال Fargo که سه فصلش پخش شده رو معرفی می کنم. سلسله جنایات در قالب یه کمدیه خاص. کارگردانی فوق العاده که مطمئنم هر بازیگری که تو این سریال بازی کرده حداکثر توانی بوده که کارگردان های این سریال تونستن ازش بیرون بکشن. یعنی از این بهتر راه نداشته که بتونن بازی کنن. این سریال بدون شک جزو پنج سریال اولم می تونه باشه. 

صدُ سی اُ نُ

هرچی میگم تو تصور کن. دقیقن رو تختت خوابیدی به پشت؛ پتو رو کشیدی رویِ خودت، درواقع پتو تمومه بدنت رو پوشونده و تا بالای سینت کشیدیش و دستاتم بیرونه.تا اینجاشو تصور کردی؟ خب حالا فک کن پاهاتم حالت هشتی هستش.یعنی زانوهات خمه و یه فضای خالی بین پاهات زیر پتو وجود داره. حالا یه موجودی رو تصور کن که سعی داره از بغل هشتی پاهات، پتو رو بزنه کنار تا بره اون فضای خالی رو پر کنه. چون مسلمن جای گرم و راحتیه. بعله این موجود سگم، پاره ی تنمه. (همونی که جای اردکه اومد).  تک تک حرکتاش دیدنیه. یعنی بشینی یه گوشه و حرکات این خانوم رو ببینی امکان نداره لبخند رو لبت نیاد. از خصوصیات این حیوون میشه گفت که به راحتی هرچه تمام تر تو دلت یه راهی باز می کنه. به عنوان مثال: خونواده من جدای اینکه اصن مذهبی نیستن خب طبق اینکه تا حالا سگ تو خونه نداشتن مسلمن بعد از تابو شکنی بنده،  وقتی که داشتن میومدن خونم یه مقداری  ناز و عشوه به خرج دادن که این موضوع مربوط به یه سال پیش میشه ولی الان در ابتدای هرگونه تماسی که من با خونوادم دارم قبل از اینکه حال من رو بپرسن حال رایکا رو می پرسن.

 همه می پرسن چجوریه سگ اینجوری تو دل آدما جا باز می کنه؟ خب معلومه دیگه... 

 یک: بی انتظار محبت می کنه.

دو (مهمتر از یک): اون حرف نمی زنه -_-.