بیسُّ یک

زشت مثل توکو... .

Eli Wallack  توی فیلم The Good,The Bad, And The Ugly.

بیس

جایی میان ذهن من و تو هزاران الزام نادانسته می لولند. هزاران پایبندی. هزاران اصل بی خود. هزاران خوبِ مسخره و ما ایستاده در انتظار یک خوشیِ بی پایانیم. جایی که هزاران پوزخند، می رقصند.

هیجدَ

یه نیگا به زمین می کنه. سرش رو آروم  بالا میاره و به آسمون نیگا می کنه. اون می دونست. اون از جنگ خبر داشت. همیشه بین اون دو تا تضادی که تو وجودش بود جنگ بود. هیچوقت از بین اون دو نفر نتونست کسی رو انتخاب کنه. انتخاب کردن هر کدوم از اونا خیلی چیزا رو از دستش می گرفت. وقتی کسی به خاطر از دست رفتن چیزی انتخاب نکنه یه آدم ترسو محسوب میشه. یعنی یه سری اولویت های بی خود جلوی چشماش رو گرفتن. اینو آون آدم اول میگه. آدم دوم بیشتر اهل امتحان کردنِ، اهل هیجان و جلو رفتن.

همینجاهاس که جنگ شروع میشه.

اولی: جلو بری که چی بشه؟!

دومی: زندگی همینه.

اولی: باید یه چیزی بیشتر از این حرفا باشه.

دومی: توی لعنتی مگه چقدر هستی؟! بخوای با این فکر پیش بری چه توفیری داره؟!

اولی: یعنی چی؟

دومی: من و تو هر جوری که پیش بریم آخرش محو میشیم... .

هیودَ

تنها چیزی که از کتاب دین و زندگی دبیرستانم تو یادم موندِ یه بیت شعرِ. شاید این بیت به نظر مذهبی بیاد ولی نیست. شاید شاعرش هم ندونه چه حرفایی رو تو این بیت زده. 

توبه بر لَب، سبحه در کَف، دل پر از شوق گناه       معصیت را خنده می آید ز استغفار ما

شونزَ

من باید برگردم سر کارم. 

باید برگردم توی اون لعنتی.

بیشتر از قبل.

پونزَ

میکائیل یه نگاه مارگریت می کنه و بهش میگه: برگها رو می بینی دارن میان پایین. حسشون می کنی چطور دارن جدا می شن از درخت. اونجوری که ما اونارو می بینیم انگار که به هیچ صدای میان پایین. ولی من می دونم که اگه نزدیک گوشم یکی از اون برگها جدا بشه، صدای بلندی می شنوم. صدای جدایی رو کسی نمی شنوه، ولی خیلی بلندِ. اگه قرار بود این صدا رو همه بشنون آدمای زیادی کر می شدن. 

مارگریت می گه: جدا شدن باید مثل بریدن بند ناف باشه. نه برگ زردی که کاراش تموم شده. یه ضعف باید از یه اصل جدا شه، چون یه ضعفِ. یه اصل وقتی از یه اصل جدا شه، اون وقت میشه رو اصل بودنش حساب کرد. 

چاردَ

اینکه بعد از قریب به سِ سال و خورده ای من به بیماری سرما خوردگی دچار شدم حس یه شکست بزرگ رو بِم میده. دست خودم نیست. ترجیح می دادم حالا حالا ها این اتفاق نیوفته. یه جورایی دلم می خواست تو این زمینه رکورد دار باشم، هر چند آخرین رکورد زمانی رو نمیدونم دستِ کیه. ولی خُب حس خوبش که واسِ خودم می مونه.

در ضمن، آبریزش بینی با این شدت حق من نیست.

سیزدَ

چرا نمی خوابم؟! چی عوض شده؟! نکنه روزا خوابم؟!

یه رازی باید باشه. یه چیزی که من ازش خبر ندارم. یه راز رو یه نفر باید بدونه. اگه من نیستم، پس کیه؟! 

دوازدَ

"اسم" خیلی مهمِ. زیاد مهمِ.

نسل جدید با ته مایه تأسف هر اسمی که متفاوت باشه رو واسِ بچشون انتخاب می کنن، بدون در نظر گرفتن عواقبش. تفاوت هم حدی داره عزیز من. اینجا جا داره تأکید کنم رو اسم پسرا. اسم پسر باید اُبهت داشته باشه، که آقازاده وقتی بزرگ شد و خواست مدیر یه جایی بشه، اسمش مو به تن آدم سیخ کنه.

به عنوان مثال : "جلال". وقتی می خوای این آدم رو صدا کنی یا مجبوری پشتش یه" آقا" بیاری یا جلوش یه "خان". این اِسما خز نیستن، آدمشون نیست.