صدُ شونزدَ

بعضی اوقات قبل از یه دوره ی خوب یه سری آدما میان تو ذهنت و شروع می کنن به ناراحت کردنتِ،حالا ممکنه یه نفر باشه یا چند نفر. نه اینکه آدمای بدی باشن، نه، آدمای خوبین و تو از این ناراحتی که پیشت نیستن یا به عبارتی ... بیخیال. 

عادت کردم.

صدُ پونزدَ

گاهی وقتا نصفِ شبا باید با محسن نامجو بشینی و اون بخونه و توام حالشو ببری.

آقا  یارِ جانی می خونه.


صدُ چاردَ

از آدمایِ ضعیف باید فاصله گرفت. البته بعضیا شاید بمونن و کمک کنن ولی نظر من اینه که اگه فاصله گرفتن از اون شخص اون رو قوی تر نکنه پس موندن کنارش و کمک کردن بهش فقط یه مُسکن محسوب میشه. بعضی از پسرا فکر می کنن باید دختری که باهاش در ارتباطن ضعیف باشه. چرا؟ چون پسر بتونه تسلطِ کافی داشته باشه و جالبیش اینه که بعضی دخترا این موضوع رو به راحتیِ هرچه تمام تر قبول کردن. یعنی می خوان ضعیف باشن و دنبالِ کسی می گردن که اونارو کنترل کنه. در موردِ اینکه پسرایِ ضعیف هم همچین عکس العملی دارن صحبت نمی کنم چون ارزشش رو نداره. نمی دونم چرا. چرا باید یه نفر بخواد طوری باشه که ترجیح بده تحت کنترل باشه(البته دسته بندی های مختلفی از جمله افراطی، نیمه افراطی و متوسط داره). همین خودِ من، چند سال پیش با یه دختری دوس بودم که دقیقا همین رو می خواست. از اینکه من کنترلش کنم و بهش بگم اینکار رو کن و اینکار رو نکن لذت می برد و من این موضوع رو درک نمی کردم. به این نتیجه رسیدم اون شخص آدمِ ضعیفی هستش و نیاز داره یکی دیگه براش تصمیم بگیره و من به هیچ عنوان با همچین موضوعی نمی تونم کنار بیام. هر آدمی برایِ زندگی خودش طبق یه سری اصولِ هماهنگ شده(حالا یا با خودش یا تو یه رابطه) باید تصمیم بگیره. 

از افرادی که دائمن غمگینن و ناله می کنن باید فاصله گرفت. همین خودِ من، تو این بلاگ زیاد غر زدم ولی معمولا این موضوع رو به زندگیِ روزمره ام نمی کشونم. من خیلی راحت می تونم به مدتِ زیادی خوش بگذرونم. یه سری افراد هستن که تا باهاشون شروع می کنی به صحبت کردن شروع می کنن به ناله کردن. زمین و زمان رو به فحش می کشن تا فلان بدبختیِ خودشون رو توجیه کنن. چیزی که تویِ کشورمون خیلی خوب باب شده. قبلنم گفته بودم، هر بدبختی ای که یه شخص الان داره حاصلِ دو کلمه "بد" و " بخت" نیست بلکه حاصلِ تصمیمات اشتباهِ همون شخص در گذشته هستش. 

بگذریم، اینارو فقط واسِ این گفتم که اگه اینجوری هستی دیگه اینجوری نباشی. چون قیافت شبیه بازنده ها میشه. 

صدُ سیزدَ

هروقت یکی بر میگرده به من میگه: دعا کن فلان مشکلم حل شه، تنها حرفی که من بهش می زنم اینه که با دعا مشکلت حل نمیشه.این یه مساله مشخصِ که مشکلات فقط دو راه واسشون وجود داره. یا حل میشن یا حل نمیشن،فرقی نمی کنه، در صورتِ کوچیک یا بزرگ بودنِ مشکل باید یه راهی برایِ حلش پیدا کرد و در واقع باید امیدوار بود که اون مشکل حل بشه و در راستایِ اون تلاش کنی. خُب، من و شرکتمون در حالِ حاضر درگیرِ همچین مشکلی شدیم. در واقع مشکلی وجود نداره ولی اینکه امکانِ بروزِ یه مشکلِ بزرگ وجود داره به خودیِ خود فشارِ روانیِ زیادی به وجود آورده. به دعا اعتقادی ندارم. چه بسا اگه قرار بود این مشکل با دعا حل شه، حداقل الان نزدیکایِ خونم یه "بار" وجود داشت که من شبا بپیچم توش. برایِ بقیه این موضوع یه ضررِ مالیِ بزرگِ هرچند سهمِ بزرگش برایِ من نیست ولی برایِ من اینجوریه که این اتفاق نباید می افتاد. منم تویِ این اشتباه سهم داشتم. اینکه می گن انسان جایزالخطاست برایِ کسی که یه کاری رو به صورتِ حرفه ای انجام میده فقط و فقط یه سرپوشیِ برایِ نادونیش. به نظرِ من وقتی کاری رو به این صورت انجام میدی نباید اشتباه کنی. فرصت دادن به این موضوع دقیقن برابری می کنه با اینکه وسط رینگِ بوکس گاردت رو بیاری پایین. 

امیدارم اون لعنتی دست از حرکت کردن ورداره.

صدُ دوازدَ

- شیش ماهه نیومدی، نگرانم عیدم نیای.

- عید دیگه میام.

این یه جور اعترافِ. اینکه من دلم برایِ شمال تنگ شده یجور اعترافِ. اینکه من دلم برایِ اون هوا و اون جاده ی سبز تنگ شده. برایِ خونه ای که توش بزرگ شدم و با امسال نزدیک به هفت و نیم سالِ که اونجا زندگی نمی کنم. خونه ای که پر از پستی و بلندی بوده. خونه ای که من رو ساخته. مهم نیست، چی رو تجربه کردم. قسمتِ بزرگی از من مربوط به همون خونه هستش. چه خوب و چه بد. اگه اونجا نباشم هم، اون خونه می دونه که جزئی از اونم. اون خونه وقتی داشت ساخته می شد، دیدمش. خودم تک تک دیواراشو دیدم که داشت بالا می رفت. همش رو دیدم. همونی بودم که وقتی داشتن واسِ اون خونه گوسفند قربونی می کردن جوری رفتم جلویِ سر بریدن اون گوسفندِ بخت برگشته رو بگیرم که اشکِ پدرم رو در آوردم. دوم ابتدایی بودم. یعنی درست هیفده سالِ پیش. وقتی کتابایِ داستانِ موردِ علاقم رو به خاطرِ اینکه درس بخونم قایم می کردن اون خونه کمکم می کرد که وقتایی که تنهام، پیداشون کنم. اون خونه تنها کسی بود که وقتی ساعت سِ نصفه شب که همه خواب بودن و من یواشکی می رفتم تویِ هال و با هندزفری از ضبطِ صوتی که اونجا بود آهنگ گوش می دادم، کنارم بود. باید بیشتر از این حرفا بهش ارزش بدم. باید برم ببینمش. نیاز دارم ببینمش.