صدُ دوازدَ

- شیش ماهه نیومدی، نگرانم عیدم نیای.

- عید دیگه میام.

این یه جور اعترافِ. اینکه من دلم برایِ شمال تنگ شده یجور اعترافِ. اینکه من دلم برایِ اون هوا و اون جاده ی سبز تنگ شده. برایِ خونه ای که توش بزرگ شدم و با امسال نزدیک به هفت و نیم سالِ که اونجا زندگی نمی کنم. خونه ای که پر از پستی و بلندی بوده. خونه ای که من رو ساخته. مهم نیست، چی رو تجربه کردم. قسمتِ بزرگی از من مربوط به همون خونه هستش. چه خوب و چه بد. اگه اونجا نباشم هم، اون خونه می دونه که جزئی از اونم. اون خونه وقتی داشت ساخته می شد، دیدمش. خودم تک تک دیواراشو دیدم که داشت بالا می رفت. همش رو دیدم. همونی بودم که وقتی داشتن واسِ اون خونه گوسفند قربونی می کردن جوری رفتم جلویِ سر بریدن اون گوسفندِ بخت برگشته رو بگیرم که اشکِ پدرم رو در آوردم. دوم ابتدایی بودم. یعنی درست هیفده سالِ پیش. وقتی کتابایِ داستانِ موردِ علاقم رو به خاطرِ اینکه درس بخونم قایم می کردن اون خونه کمکم می کرد که وقتایی که تنهام، پیداشون کنم. اون خونه تنها کسی بود که وقتی ساعت سِ نصفه شب که همه خواب بودن و من یواشکی می رفتم تویِ هال و با هندزفری از ضبطِ صوتی که اونجا بود آهنگ گوش می دادم، کنارم بود. باید بیشتر از این حرفا بهش ارزش بدم. باید برم ببینمش. نیاز دارم ببینمش.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.