صدُ چلُ یک

- فکر نمی کنی با این حرفات ناراحت میشم؟

+ فکر نمی کنی این حرفام به خاطر حرفایی هست که زدی و ازت ناراحت شدمه؟


صدُ چِل


 


اگه زندگیم رو به هزار بازه زمانی مختلف بخوام تقسیم کنم، تک تک این بازه های زمانی، من دچار تغییر شدم. شاید بخواید بگید این طبیعیه ولی من میگم گسترده تر از طبیعیه ولی تنها چیزی که تو تموم این بازه ها تغییر نکرده علاقه شدید من به فیلم و سریاله. هرچی که فکر می کنم میبینم منظم ترین بخش زندگی من هارد اکسترنالم و فولدر سریالم تو لپتاپمه. به قدری مرتب که گاهی می رم توش گشت می زنم و به خودم افتخار می کنم. خب بالاخره این ریز خوشیا لازمه. از این قضیه استفاده می کنم و سریال Fargo که سه فصلش پخش شده رو معرفی می کنم. سلسله جنایات در قالب یه کمدیه خاص. کارگردانی فوق العاده که مطمئنم هر بازیگری که تو این سریال بازی کرده حداکثر توانی بوده که کارگردان های این سریال تونستن ازش بیرون بکشن. یعنی از این بهتر راه نداشته که بتونن بازی کنن. این سریال بدون شک جزو پنج سریال اولم می تونه باشه. 

صدُ سی اُ نُ

هرچی میگم تو تصور کن. دقیقن رو تختت خوابیدی به پشت؛ پتو رو کشیدی رویِ خودت، درواقع پتو تمومه بدنت رو پوشونده و تا بالای سینت کشیدیش و دستاتم بیرونه.تا اینجاشو تصور کردی؟ خب حالا فک کن پاهاتم حالت هشتی هستش.یعنی زانوهات خمه و یه فضای خالی بین پاهات زیر پتو وجود داره. حالا یه موجودی رو تصور کن که سعی داره از بغل هشتی پاهات، پتو رو بزنه کنار تا بره اون فضای خالی رو پر کنه. چون مسلمن جای گرم و راحتیه. بعله این موجود سگم، پاره ی تنمه. (همونی که جای اردکه اومد).  تک تک حرکتاش دیدنیه. یعنی بشینی یه گوشه و حرکات این خانوم رو ببینی امکان نداره لبخند رو لبت نیاد. از خصوصیات این حیوون میشه گفت که به راحتی هرچه تمام تر تو دلت یه راهی باز می کنه. به عنوان مثال: خونواده من جدای اینکه اصن مذهبی نیستن خب طبق اینکه تا حالا سگ تو خونه نداشتن مسلمن بعد از تابو شکنی بنده،  وقتی که داشتن میومدن خونم یه مقداری  ناز و عشوه به خرج دادن که این موضوع مربوط به یه سال پیش میشه ولی الان در ابتدای هرگونه تماسی که من با خونوادم دارم قبل از اینکه حال من رو بپرسن حال رایکا رو می پرسن.

 همه می پرسن چجوریه سگ اینجوری تو دل آدما جا باز می کنه؟ خب معلومه دیگه... 

 یک: بی انتظار محبت می کنه.

دو (مهمتر از یک): اون حرف نمی زنه -_-. 


صدُ سی اُ هَش

خب بدون هیچ برنامه ریزی ای دوباره به صفحه"یادداشت جدید" اومدم و امیدوار در این جهت که معجزه ای رخ میده و من شروع به نوشتن در رابطه با یه موضوع چالش بر انگیز می کنم و به این نتیجه رسیدم که من واقعن با چیزی که توش چالش نباشه مشکل دارم. زمان دانشگاه خوب یادمه وقتی استاد معادلات شروع می کرد به حرف زدن به تنها چیزی که فکر می کردم این بود که روی کاغذ یه شکلی بکشم که وقتی تموم شد یه اثر هنری بشه (که آخرش در اثر هنری نشدن اثر، اینجانب رخت بر بسته و از کلاس بیرون میزدم) ولی از یه طرف دیگه باید میدیدید (کلمه ی عجیبی میشه وقتی مینویسیش) حرفای استاد تنظیم خانواده رو چقد با دقت گوش میدادم و آخرش این شد که معادلات رو سه بار افتادم و آخرین بار به لطف   تقلب از یه فرد خَیِر به خیر گذروندم و تنظیم خانواده رو همون اولین بار با نمره نوزدَ به سر انجام رسوندم. درواقع بهتره اینجوری بگم، که دوس دارم وقتی می نویسم کسی که اون نوشته رو می خونه براش احترام قائل باشم و ضمانت کنم که مزخرف نمی خونه. یعنی کاری کنم که فکر کنه(طبق رابطه منطق این قضیه مزخرف نخوندن مخاطب اجتناب ناپذیره)؛ اصن واسه همین موضوعه که نمی تونم تو اینستاگرام فعال باشم. چون نود و هش درصد عکسایی که گذاشته میشه پوچن. پوچ به معنای واقعی. از اونجایی که من در هنر عکاسی سر رشته ای ندارم پس حداقل فعالیت ممکن رو دارم، البته نه اینکه در نوشتن دارم ولی خداییش از عکاسیم بهتره. پس نتیجه اخلاقی ای که میشه گرفت هر حرفی که زده بشه و هر عکسی که گرفته بشه که باعث بشه مخاطب به فکر بهتری پرتاب بشه یه چالشه و هر چالش با فکر به وجود میاد (آخ که دلم تنگ شده بود برای این یادآوریا).

+ عزیزی که فیلم پیشنهادیمو دیدی، آدرسی چیزی بابا.