نودُ هَف

خُب، امشب واسِ خیلی ها شبِ مخصوصیِ، مثلِ بعضی شبا یا روزای دیگه مثل عید و این حرفا ولی واسِ من هیچ فرقی با شبایِ دیگه نداره. امشب حتی منو جایی دعوتم کردند که می دونم غذایِ خوشمزه ای در کار بوده (یکی ازمعیارای من برایِ مهمونی رفتن غذایِ اون مهمونیِ) ولی نرفتم. داشتم فکر می کردم که چرا اینجوری شده.یعنی چرا من به این چیزا اهمیتی نمیدم که به این نتیجه رسیدم کلن من به هیچکدوم ازاین روزا اهمیت نمیدم. ترجیح می دم مثل همین الان بدونِ لباس رو تختم لّم داده باشم تا با یه لباسِ رسمی جایِ دیگه باشم و منتظر باشم غذا بیاد. می دونی؟! اینجور چیزا حوصله می خواد و من حوصلش رو ندارم. اصلن ندارم. کلن روابطِ من بر اساسِ این شده که خودم رو تست کنم، تست کنم ببینم که زنده ام یا نه؟! با انگشت به خودم می زنم که ببینم تکون می خورم یا نه؟! که اونم کم کم در حالِ کمرنگ شدنه.

چند وقت پیش یکی به گوشم رسوند که پدرم گفته که من نگرانِ شانم. انگار با دخترا هیچ ارتباطی نداره. امیدوارم منظورش این نبوده باشه که من با پسرا ارتباط دارم.

خلاصه اینکه من رفتم بخوابم و شما خوش باشید.

نودُ شیش

کی بشه من تمامِ فیلمای موردِ علاقم رو با کیفیت  1080p Blu-ray Full HD یعنی بالاترین کیفیتِ ممکن، ببینم. لذتِ دیدنِ یه فیلم خوب رو صَد برابر می کنه. در حالِ حاضر مشغولِ بالا بردنِ کیفیتِ فیلمایِ خوبمم. مثلن میرم تو آرشیوم، نیگا می کنم کدوم فیلم حرف نداره.روش کلیک می کنم و می فرستمش تو سطلِ زباله و می رم تو سایتِ موردِ علاقم و با کیفیتِ بهترش رو می ذارم برایِ دانلود و وقتی دوباره اون فیلم رو می بینم از شدتِ هیجان به سرعت یخچال خالی می شه. لذت بردنِ من از یه فیلم رابطه کاملن مستقیم با خالی شدنِ یخچال داره. پس هروقت دیدید که من موقع فیلم دیدن هی میرم آشپزخونه میام بدونید که اون فیلم معرکه اس.

نودُ پَنج

داشتم با خودم فک می کردم اگه من تویِ اون آزمایش بودم چجوری عمل می کردم. به هر دوتاش فکر کردم. به اینکه هم زندانی باشم و هم زندان بان. دیدنِ اون آزمایش به اندازه کافی فشارِ روانی ایجاد می کرد چ برسه به اینکه تویِ خودِ اون آزمایش باشی. در حین دیدنِ فیلم نسبت به دکتر Zimbardo حسِ کاملن بدی بهم دست داد ولی بعد از دیدنِ فیلم حس کردم که اون واقعن می خواست به چیزِ مهمی دست پیدا کنه. فیلم  The Stanford Prison Experiment نشون میده همه آدما یه چیزی تهِ ذاتشون دارن به نام اصل. اصلِ هر آدمی فقط و فقط در شرایطِ تحتِ فشار به نمایش گذاشته میشه. این قضیه فقط  مربوط به شرایطِ اون آزمایش نیست. این قضیه کاملن تو زندگیِ روزمره ما جریان داره. به نظر من هر آدمی رو می خوای بشناسی بهترین راه اینه که بهش دقت کنی و ببینی تویِ شرایطِ بحرانی و سخت چطور عکس العمل نشون میده. اینطور نیست که بخوام بگم همه آدما نباید عکس العمل نشون بدن، نه. منظورم توجه به آستانه تحمل و رفتاری هستش که در حین مواجهه با اون آستانه بروز پیدا می کنه. این میشه همون اصل. اصلِ یه آدم تو دوره ای شکل می گیره که ما هیچ چیزی ازش یادمون نیست. وقتی می ترسیم بر می گردیم به اون دوره. وقتی تحتِ فشار قرار می گیریم بر می گردیم به اون دوره. یعنی دوره نوزادی. مهم نیست چند سال داشته باشیم.البته فروید حرفایِ خیلی بهتری تو این زمینه زده.

آدما می خوان کنترل داشته باشن. به نظرِ من کششِ کنترلِ آدما بیشتر از کششِ جنسی اوناس. چون خیلی از آدما حتی تویِ سکس هم می خوان کنترل داشته باشن. البته بر عکسِ این هم وجود داره. بعضی از آدما هم تمایل دارن کنترل بشن ولی این موقته. 

دور نشیم، من واقعن نمی دونم اگه قرار بود تویِ اون آزمایش قرار بگیرم چجور عکس العملی نشون می دادم، ولی یه چیزی رو می دونم، اگه زندانی بودم، ساکت نمینشستم.

نودُ چار

گاهی اوقات افراط، مثلِ خریدنِ یه شیشه خیارشور و دراز کشیدن روی تخت و دونه دونه خوردنش ، می تونه چیزِ خوبی باشه.

نودُ سِ

امروز تا همین الان: هفتادُ پنج بار با من تماس گرفته شد و هشتادَُ سِ بار من تماس گرفتم و  دَ عدد تماسِ بی پاسخ. فک کنم رکورد زدم. یکی از روزایِ سختِ چند سالِ اخیرو تقریبن گذروندم. ولی هیچکدوم مهم نیست. حتی ذره ای برام اهمیت نداره. من این مسیر رو انتخاب کردم پس تا تهش هستم چون می دونم اشتباه نکردم. چون می دونم از پسِش بر میام. یه روزی تویِ همین بلاگِ لعنتی اعلام می کنم که به تمامِ چیزایی که الان می خوامشون رسیدم. به همشون.

نودُ دُ

دوباره. دوباره در حالِ اتفاق افتادنِ. دوباره اون کلمه رو جلویِ خودم می بینم. دوباره چیزی جلویِ من قرار داره که باهاش آشنام. اون وایساده. فقط چند قدم مونده. اون وایساده چون این چند قدم رو من باید جلو برم. ازش رد شم. موضوع این چند قدم نیست. موضوع عبور کردن نیست. موضوع دنیایِ پشتِ سرِ اون کلمه هستش. من سالها قبل این کار رو انجام دادم. اینطور نیست که بخوای ازش عبور کنی و دیگه هیچوقت باهاش روبرو نشی.نه، اون برایِ توعه. اون همیشه بوده و همیشه هست. برایِ همه وجود داره. خیلیا پشتش وایمیسن و نیگا می کنن و شروع می کنن به توجیهِ خودشون. دستشون رو می برن پایین و از رو زمین یه مشت گِل ور میدارن. میکِشن رو چشماشون. میشکِشن رو لبهاشون.رو گوشاشون. نمی خوانش چون فکر می کنن عبور از اون کلمه، تمامِ مزخرفات مربوط به معیارهای فرو رفته تو مخشون رو از بین می بره و دیگه نمی دونن قرارِ با چی روبرو بشن. نمی دونن که اونا حتی به معیار هم نزدیک نیستن. اونا نمی دونن که چقدر فاصله هست بینِ واقعیت و چیزی که تویِ مغزِ مرده شون وجود داره. پس اونا فقط یه نظاره گرایی هستن که با دهن و گوش و چشم پر از گِل سعی می کنن بگن که جهان اینجوریه و واقعیت اینه. در صورتی که جهانی وجود نداره. خیلی کوچکیم. اینقدر کوچیکیم که هر اتفاقی، هیچ اهمیتی نداره. ولی حداقل باید بفهمیم. باید زور بزنیم که بفهمیم. فقط چند قدم مونده تا ازش رد شم. اینو می خوام. نمی دونم پشتِ سرش چیه. ولی باید بفهمم. باید زور بزنم که بفهمم.

تغییر ... . اون کلمه تغییرِ.

نودُ یک

همه چی ساده اس. تنها چیزی که پیچیده اش می کنه خودِ ماییم. خودِ خودمون. رابطه ها رو خودمون ایجاد می کنیم. خودمون رو از درونِ یه سادگی به خاطرِ نیاز پرت می کنیم به درونِ یه پیچیدگی که منجر به حواس پرتی و از بین رفتنِ تنهایی و ایجادِ یک شکل از رابطه که می تونه آسیب زننده باشه. هیچوقت رابطه ها برایِ زمانِ زیاد جواب نمیدن. یه شخص تویِ تمومِ دوره ی زندگیش با خودش نمی سازه. چه برسه به وجودِ یک فردِ دیگه. من این موضوع رو می دونم ولی این اواخر به این فکر کردم که خودم رو پرت کنم تویِ اون پیچیدگی. اونم کی؟ من. منی که خودم رو می شناسم. می دونم کی هستم. این موضوع رو هیچکس تویِ این دنیا نمی دونه. تنها کسی که من رو می شناسه همون آدمِ خیالی ای هستش که من ساختمش و کلِ روز رو با اون حرف می زنم. همون کسی که از اولین روزی که خاطراتم شروع کردن به شکل گرفتن همراهِ من بوده. من همه چیز رو صفر و یک می بینم. فقط تلاش می کنم این وسط عددِ دیگه ای رو ایجاد کنم. نمی دونم چرا. دلیلش رو نمی فهمم. ولی در هر صورت اگه تلاشم به ثمر بشینه این می تونه موقت باشه. چون من از کلمه ی موقت ساخته شدم. یعنی اگه من رو از هم تجزیه کنی با هفتاد و دو کیلو کلمه موقت روبرو میشی. من اینارو می دونم ولی باز هم چیزی رو می خوام که می دونم نباید بخوام. من یه آدمِ خودخواهم. این به این معنی نیست که الان از خودم بد گفته باشم نه. من اینقدر خودخواهم که همین الان از اون جمله احساسِ رضایت بهم دست داد. من می تونم محو باشم ولی می خوام خودم رو نشون بدم. می خوام با نشون دادنِ خودم این رو بیان کنم که من می تونم وجود داشته باشم به بهترین نحوی که ممکنه. من می تونم یه آدمِ خیلی خوب باشم ولی این فقط موقته. این اجتناب ناپذیرِ. نه فقط برایِ من بلکه برایِ تک تکِ افرادی که رویِ این زمین زندگی می کنن.من نباید انکارِ خودم باشم بلکه باید قبولِ خودم باشم. خودی که دارم ازش صحبت می کنم کسی هستش که تویِ یه مسیرِ وقتی با تکرار روبرو میشه اولین چیزی که بهش می رسه این کلمه اس: فرار. 

 خوب بودن یه آیتمی داره به نام زمان. زمان می تونه الان از یه حرکت، یه خوب بسازه و همین زمان می تونه سالها بعد از همون حرکت یه بد بسازه.



نود

حسِّ خوب یعنی از صبح تا نیمه های شب قرار باشه سرت گرمِ کارت باشه.

حسِّ خوب یعنی حس کنی هرجا گیری بود تویی که از پسش بر میای.

حسِّ خوب یعنی حس کنی سختی کشیدنات بی خودی نبوده.

حسِّ خوب یعنی رد شدن از سِ ماهِ پیش.

حسِّ خوب یعنی طراحی و اجرا باهم.

یعنی باهم بزرگ شدن.

یعنی کارِ لعنتیِ من.



هشتادُ نُ

گاهی اوقات دلِ آدم دعوا می خواد. نه از اینا که داد و بیداد و فحش توش باشه. از اونا که بزنی و بخوری. از اونا که یه مشت بخوره تو صورتت گیج بشی. زانوهات شل بشه. یه سر تکون بدی یه مشت بزنی زیرِ چونه اش. گاهی اوقات می خوای رو صورتت گرم بودنِ خونت رو حس کنی. اون استرس رو می خوای. اون استرسی که مشت، نوبتِ خوردنته یا زدنت. طعمِ این استرس حرف نداره. واسِ این زد و خورد دلیل نباید وجود داشته باشه. دو طرف باید بخوانش. دو طرف باید بدونن که باید بخورن و بزنن. موضوع سرِ برد و باخت نیست. سرِ احتیاجِ. موضوع سرِ نخوردن نیست، سرِ ترسِ خوردنِ. 

به این دعوا احتیاج دارم. به این زدوخورد احتیاج دارم. 

هشتادُ هَش

یه مَردی که کت و شلوار تنش کرده نباید توی خیابون بدوعه*. حتی اگه ماشینشم دزیدن، نباید اینکار رو انجام بده،  به نظرم کت فقط یه پوشش نیست، یه شخصیتِ. کسایی که کت می پوشن باید و باید به اون مرحله برسن که اینکار رو انجام بدن پس میشه نتیجه گرفت خیلی ها شبِ ازداوجشون بهترِ کُت نپوشن. کسی که کت و شلوار پوشیده باید همیشه دستِ چپش یه کیف داشته باشه. کیفی که تو دستش باشه نه اینکه رو شونه اش آویزون باشه. این یه توهین به کُت محسوب میشه. گه گاه هم دستِ راستش توی جیبِ شلوارش باشه.کسی که کُت می پوشه باید شونه هاش صاف باشه، پاهاش موقع راه رفتن کاملن موازی باشن. کسی که کت می پوشه، نهایت مجازِ به چشمای یه دختر نگاه کنه، نه جایِ دیگه. کسی که کُت می پوشه باید سیگارِش رو خوب روشن کنه (خوب روشن کردن سیگار خودش یه پستِ جداگونه می خواد). نباید آشغال رو زمین بریزه، نباید از هرجایِ خیابون دلش خواست رَد شه و خیلی نبایدِ دیگه. من رو پوشش های دیگه اینقدر حساس نیستم ولی رو این پوشش حساسم. این پوشش شوخی سَرش نمیشه. خُب، این نظرِ منه. 

 در آخر اینکه پاپیون مزخرفترین چیزی بود که جنسِ مَرد برایِ خوشتیپ شدن ازش استفاده کرده. این یه شکستِ بزرگ برایِ جنسِ ما محسوب میشه.


*بدوعه: این کلمه بارها در صحبت های روزانه استفاده می شه ولی عجیبترین کلمه ای بود که تویِ چند سالِ اخیر نوشتمش.