صدُ چلُ سِ

پارت اول:

یه خونه قدیمی که دقیقن آخر کوچمون بود. یه دیوار قدیمی ام داشت. دیوار خونه های دگ همشون تقریبن نوساز بودن.  در واقع کوچه رو می خواستی از اولش ببینی یاد یه دختری میفتادی که کل وصورتش رو آرایش کرده و یه چشمش مونده. از پنجره اتاقم می تونستم حیاط اون خونه رو ببینم. درختای میوه کوچیکی داشت. شاید به این خونه می خورد حداقل دوتا سرو بلند داشته باشه ولی خب احتمالن صاحبش خونشون رو از اونجایی که من میدیدم ندیده. قدیمی بودن اون خونه بیشتر از هرچیزی جذبم می کرد. یه حسی که هی از خودم سوال می پرسیدم الان برم اونجا چی می تونم پیدا کنم؟ گاهی کنجکاویم دیوونم می کرد. طوری که رفتن به اونجاروتو تاریکی شب بیشر ترجیح میدادم تا توی روشنایی روز. ولی یه مشکل بزرگ وجود داشت. مشکلی که دست و پا داشت. موهای جو گندمی و سفید. همیشه یه کتی می پوشید که یه سایز از بدنش بزرگتر بود. سبز تیره و راه راه های ریز سفید که به صورت عمودی روش نقش بسته بود. پدرم و چندتا از بزرگای کوچه برای تموم بچه های کوچه رفتن به اون خونه رو قدغن کرده بودن. می گفتن جن داره. به خیالشون که من بترسم ولی حقیقت اینه که منو  بیشتر داشتن هل میدادن سمتش. توی اون خونه یه اتفاقی افتاده بود. یه اتفاقی که همه اشون از اونجا رفته بودن. کافی بود نزدیک دیوارای قدیمیش بشی تا بوی رفتنشون رو حس کنی. اینکار رو بارها انجام داده بودم. انگار که می خواستم اون چشم بدون آرایش رو ببوسم. بارها صورتم رو به دیوارای قدیمی اون خونه نزدیک کرده بودم. هرچی بود حس می کردم. حس می کردم که یکی  منو از داخل اون خونه صدا می زنه. باید می رفتم.

پارت دوم: 

دمدمای غروب بود. دیگه خورشید واسه روشن نگه داشتن حیاط اون خونه داشت بی خودی زور می زد.  وقت رفتن رسیده بود. با اینکه هوا گرم بود نمی دونم چرا لباس گرمتر پوشیدم. از در حیاط خونه که اومدم بیرون صدای ضربان قلبم بیشتر شد. دست خودم نبود. هیجان همیشه قدرتش بیشتر از ذهنم بود که هی می گفت: آروم باش. نزدیک دیوار که شدم سرعتمو بیشتر کردم تا بتونم به یه پریدن دستم رو بالای دیوار قلاب کنم. همینکارو کردم و از دیوار بالا رفتم. یه قسمت زیر دیوار یه باغچه قدیمی بود. واسه پایین پریدن جای خوبی بود. پریدم و داخل حیاط خونه بودم. مکث کردم. سه تا درخت سیب قدیمی سمت چپ حیاط بود که پشتش یه در بود که می رفت سمت زیر زمین. روبرومم چهارتا پله به سمت بالا بود که می رفت داخل خونه و من زیر زمین رو انتخاب کردم. رفتم پشت درختای سیب. سه تا پله رو پایین رفتم و چفت در رو کشیدم عقب. در با یه صدای قیژ بلند باز شد. ناخودآگاه برگشتم عقب رو نگاه کردم. با این فکر که نکنه کسی صداش رو شنیده باشه. صدای ضربان قلبم بیشتر شد. بالاخره واردش شدم. 

پارت سوم:

کل زیر زمین خالی بود و پر از خاک. تنها چیزی که وجود داشت یه صندوق کوچیک وسط اونجا بود. صندوق قرمز رنگ که ترکیبش با خاکه نشسته ی روش، به سیاهی می زد. یه ضامن فلزی داشت و با یه قفل عجیب بسته شده بود. دستمو دراز کردم که مطمئن بشم اون قفل واقعن قفله یا نه. قفل بود. سرمو چرخوندم اینور اونور شاید که کلیدشم همون اطراف باشه. ولی چیزی نبود. تو همین لحظه یه صدای خیلی آرومی از داخل صندوق اومد. اینکه ترس اون لحظه اونجوری اومد سراغم در مقابل وحشت بعدش که شنیدم صدا به آرومی گفت: توی جیبته هیچی نبود. خواستم بیخیال بشم. دویدم سمت در که برم بیرون. از پله ها بالا رفتم رسیدم پای درختای سیب. ولی وایسادم. با لرزش دستم رو بردم سمت جیبم. همزمان گردنم رو چرخونده بودم و حواسم به در زیر زمین بود. باورنکردنی بود. توی جیبم یه کلید وجود داشت. بیرون آوردم. برخلاف قفل کلید نو بود. دوراهی رفتن و موندن به طرز عجیبی منو گیر انداخته بود. جسمم می خواست بره ولی روحم ول کن نبود. دوباره برگشتم داخل. صندوق ساکت بود. کلید رو داخل قفل گذاشتم و چرخوندمش. قفل باز شد. انتظار داشتم یهو در صندوق باز بشه و چیزی از داخلش بیرون بیاد ولی این اتفاق نیفتاد. ضامن رو بردم بالا و در صندوق رو باز کردم.

پارت چهارم:

صبح شده بود. از خواب بیدار شدم و رفتم سمت پنجره اتاقم و به اون خونه قدیمی و اتفاقات دیروزش فکر کردم. به اون لحظه که در صندوق رو باز کردم. دیگه آروم بودم. دیگه فهمیده بودم چرا اونجا من رو سمت خودش می کشوند. برگشتم و دوباره روی تختم دراز کشیدم. چشمامو بستم و به اتفاقای دیروز فکر کردم. حتی فکرشم نمی کردم وقتی در صندوق رو باز می کنم خودمو داخلش ببینم. آره. خودم. نمونه مینیاتوری خودم داخل صندوق بود. مثل یه روح داخل صندوق می چرخید. وقتی در صندوق رو باز کردم اینجوری شروع کرد که: بالاخره اومدی؟


پ ن:

همه ی ما وقتی بچه بودیم تا به این سن رسیدیم اتفاقای زیادی رو پشت سر گذاشتیم. همه این اتفاقات شخصیت الان مارو به وجود آوردن. ولی این شخصیت کامل نیست. صحبت از کامل کردن شخصیت نیست. صحبت از ترمیم کردنشه. همه ما یه کوچه داریم که توش یه پدر داریم که رفتن به اون خونه قدیمی رو برامون ممنوع کرده. چون اونجا جایی بود که هممون یه زمانی زندگی می کردیم و از اونجا کوچ کردیم و رفتیم یه خونه دیگه تو همون کوچه ساختیم. اون صندوق همون چیزایی هستش که ما به واسطه اتفاقات زندگیمون از دست دادیم. گذشته نیاز داره فراموش بشه ولی نباید چیزیش از دست بره. دوران بچگیت شاید در کارهای عملی اشتباه می کردی ولی در احساس یه سر و گردن از بزرگترای خودت بالاتر بودی. گاهی به اون خونه قدیمی برگردیم و اگه چیزی توش جا مونده رو پیدا کنیم و دوباره ازش و اینبار درستتر و با ارزش بالاتر استفاده کنیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.