نودُ پَنج

داشتم با خودم فک می کردم اگه من تویِ اون آزمایش بودم چجوری عمل می کردم. به هر دوتاش فکر کردم. به اینکه هم زندانی باشم و هم زندان بان. دیدنِ اون آزمایش به اندازه کافی فشارِ روانی ایجاد می کرد چ برسه به اینکه تویِ خودِ اون آزمایش باشی. در حین دیدنِ فیلم نسبت به دکتر Zimbardo حسِ کاملن بدی بهم دست داد ولی بعد از دیدنِ فیلم حس کردم که اون واقعن می خواست به چیزِ مهمی دست پیدا کنه. فیلم  The Stanford Prison Experiment نشون میده همه آدما یه چیزی تهِ ذاتشون دارن به نام اصل. اصلِ هر آدمی فقط و فقط در شرایطِ تحتِ فشار به نمایش گذاشته میشه. این قضیه فقط  مربوط به شرایطِ اون آزمایش نیست. این قضیه کاملن تو زندگیِ روزمره ما جریان داره. به نظر من هر آدمی رو می خوای بشناسی بهترین راه اینه که بهش دقت کنی و ببینی تویِ شرایطِ بحرانی و سخت چطور عکس العمل نشون میده. اینطور نیست که بخوام بگم همه آدما نباید عکس العمل نشون بدن، نه. منظورم توجه به آستانه تحمل و رفتاری هستش که در حین مواجهه با اون آستانه بروز پیدا می کنه. این میشه همون اصل. اصلِ یه آدم تو دوره ای شکل می گیره که ما هیچ چیزی ازش یادمون نیست. وقتی می ترسیم بر می گردیم به اون دوره. وقتی تحتِ فشار قرار می گیریم بر می گردیم به اون دوره. یعنی دوره نوزادی. مهم نیست چند سال داشته باشیم.البته فروید حرفایِ خیلی بهتری تو این زمینه زده.

آدما می خوان کنترل داشته باشن. به نظرِ من کششِ کنترلِ آدما بیشتر از کششِ جنسی اوناس. چون خیلی از آدما حتی تویِ سکس هم می خوان کنترل داشته باشن. البته بر عکسِ این هم وجود داره. بعضی از آدما هم تمایل دارن کنترل بشن ولی این موقته. 

دور نشیم، من واقعن نمی دونم اگه قرار بود تویِ اون آزمایش قرار بگیرم چجور عکس العملی نشون می دادم، ولی یه چیزی رو می دونم، اگه زندانی بودم، ساکت نمینشستم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.