نودُ هَف

خُب، امشب واسِ خیلی ها شبِ مخصوصیِ، مثلِ بعضی شبا یا روزای دیگه مثل عید و این حرفا ولی واسِ من هیچ فرقی با شبایِ دیگه نداره. امشب حتی منو جایی دعوتم کردند که می دونم غذایِ خوشمزه ای در کار بوده (یکی ازمعیارای من برایِ مهمونی رفتن غذایِ اون مهمونیِ) ولی نرفتم. داشتم فکر می کردم که چرا اینجوری شده.یعنی چرا من به این چیزا اهمیتی نمیدم که به این نتیجه رسیدم کلن من به هیچکدوم ازاین روزا اهمیت نمیدم. ترجیح می دم مثل همین الان بدونِ لباس رو تختم لّم داده باشم تا با یه لباسِ رسمی جایِ دیگه باشم و منتظر باشم غذا بیاد. می دونی؟! اینجور چیزا حوصله می خواد و من حوصلش رو ندارم. اصلن ندارم. کلن روابطِ من بر اساسِ این شده که خودم رو تست کنم، تست کنم ببینم که زنده ام یا نه؟! با انگشت به خودم می زنم که ببینم تکون می خورم یا نه؟! که اونم کم کم در حالِ کمرنگ شدنه.

چند وقت پیش یکی به گوشم رسوند که پدرم گفته که من نگرانِ شانم. انگار با دخترا هیچ ارتباطی نداره. امیدوارم منظورش این نبوده باشه که من با پسرا ارتباط دارم.

خلاصه اینکه من رفتم بخوابم و شما خوش باشید.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.