پنجا اُ چار

چند روزی هستش که می خوام راجع به این موضوع بنویسم. واسه این ننوشتم که می خواستم راجع به اتفاق رخ داده، مطمئن بشم. خُب، بیاین فرض کنید که خونه ای که توش دارم به تنهایی زندگی می کنم سقف نداره و شما به طور موقت از بالا من رو نگاه می کنید که مشغول خوردن شامم هستم. مطمئنم که، تنها چیزی که تو اون لحظه توجه تون رو جلب می کنه میزی هستش غذای من روی اون قرار داره. چیزی که توجه شما رو جلب می کنه خودِ غذا نیست.بلکه چیزایی هستش که دور و اطراف اون غذا می بینید که شامل: فلفل سبزِ تند، فلفل قرمز، سُسِ چیلی (نمی خوام نفاق ایجاد کنم،فقط ایرانی نباشه) و مقداری قابل رویت فلفل سیاه درون غذا. اینجوری نیستش که تو هر وعده یکی از اینا باشه، نه. همشون با هم هستن. من به شدت به فلفل علاقه مند شدم. اگه یکی از شما  نمی دونست من ایرانی ام و منم این متن رو به زبون مکزیکی می نوشتم، مسلم بدونید پیش خودتون می گفتید: مکزیکی یعنی این. 

همین الان که دارم این متن رو می نویسم در حال سوختنِ محسوس در ناحیه لب ها و بالای چشم (دستم رو مالیدم بالای چِشَم) هستم و من با این قضیه مشکلی ندارم. تمام حرفم این بود که اگه واقعاً می خواید فلفل بخورید طوری اینکار رو انجام بدید که هرکی ندونه ازتون بپرسه: اتفاقِ بدی افتاده؟!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.