پنجا اُ شیش

هیچ وقت اون شب رو یادم نمیره. دیروقت بود و توی تاکسی نشسته بودم، داشتم از سرِ کارم بر می گشتم خونه. تنها مسافرِ پیرِمرد بودم که روی صندلیِ عقب درست  پشتِش نشسته بودم. یه پیرِمردِ حدود شص سال سن. موهایی که کامل سفید بودن. چشمایِ مهربون. زیرِ لب یه آهنگِ قدیمی رو به صورتِ زمزمه می خوند. انگار که جایِ خیابون از لای خاطراتش می گذشت. با اینکه هندزفری تو گوشم بود ولی حس میکردم که در حالِ خوندنه. گه گاه یواشکی از آینه عقبِ ماشین نگاهش می کردم که ببینم هنوزم زمزمه می کنه یا نه. 

چند دقیقه دیگه با نگام دنبالش کردم تا اینکه واسِ دُ تا مسافرِ دیگه نگه داشت. دُ تا پسر نوجوون.یکی چاق یکی لاغر. اونام نشستن صندلیِ عقب.خودم رو کشیدم سمتِ در.بعد از چند لحظه سرِ جایی که باید پیاده می شدن شروع کردن با پیرِمرد صحبت کردن. تونستم بین آهنگی که تو گوشم پخش می شُد این رو بفهمم. بعد چند لحظه حس کردم اون دُ تا نوجوون دارن سربه سرِ پیرِمرد میذارن. موزیک رو قطع کردم. گوش کردم. دیدم زیرِ لب یه چی به هم میگن و بلند می خندن. پیرِمرد دوباره شروع کرد به آروم خوندن که اون دُ نفر بهش گفتن بلند بخون حاجی. شروع کرد آروم آروم بلندتر خوندن.یهو دُ تا نوجوون زدن زیرِ خنده. بی هیچ دلیلی.صدای پیرِمرد معرکه بود. پیرمرد دیگه ادامه نداد. با حالت صمیمیت گفت: به منم بگید که بخندم. چیزی نگفتن و به خندیدنشون ادامه دادن. با اون صدای شص ساله آروم خندید و گفت: از دستِ شما جوونا. تو همون حال من داشتم به این فکر می کردم اگه یه دفعه دیگِ اینکار رو تکرار کردن من چجوری بهشون بفهمونم که شعورشون از خط معقول خیلی پایینتره  که گفتن پیاده میشن. کرایه شون رو دادن و پیاده شدن. بعد از چند لحظه رانندگی، یه نفسِ عمیق کشید و با لبخند، شروع کرد دوباره آروم خوندن. چند ثانیه بعد جوری که حس کنم یه چی بهش بدهکارم گفتم: عمو جون بلند بخون. فک کنم داشت به خنده ی اون دُ نفر فک می کرد. گفت: خوب نمی خونم که، همینجوری واسه دلِ خودم می خونم. گفتم: به خاطرِ صدات آهنگِ خودم رو گذاشتم کنار،بخون. خندیدُ گفت: چی بخونم؟ فکر کردم. دلکَش می خواستم. گفتم: دلکَش.

یه لحظه انگار تهران ساکت شد و با یه بغض شروع کرد: بُردی از یادم، دادی بر بادم،با یادت شادم ... .

واسِ دلِ خودش می خوند. 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.