هشتادُ یک

گاهی وقتا هر اتفاقی، فرقی نمی کنه چی باشه، خوب یا بد، میره رو اعصابت. این "گاهی اوقات" کم اتفاق می افته ولی وقتی اتفاق بی افته حس می کنی روی کفِ زمین دراز کشیدی و سقف چسبیده نوکِ دماغت (تصور کن). اونوقتِ که نفس کشیدن سخت میشه، اونوقتِ که فقط باید بخزی، بعد از چند لحظه خزیدن، ضربانِ قلبت میره بالاتر. ترس وَرِت میداره. حس می کنی دیگه اکسیژنی وجود نداره. سعی می کنی خودت رو آروم کنی ولی اوضاع بدتر میشه چون دیگه دستِ خودت نیست، ذهنت دیگه به بدنت نمی تونه دستور بده چون اکسیژنی در کار نیست. پس به ترسیدن ادامه میده. دستات رو می گیری دورِ گردنت و چشمات از حدقه میزنه بیرون.توی اون آخرین زور زدنات، به خودت میگی: یه چیزی هست که باید آرومم کنه، یه چیزی باید باشه. می گردی دنبالش و پیداش نمی کنی. همه چی رو مثل یه تصویرِ خط خطی می بینی. ترست بیشتر میشه و دستات رو محکم می کوبی رو زمین و

به زمین چنگ می زنی و تحمل می کنی. تحمل می کنی. تحمل می کنی. تحمل می کنی. تحمل می کنی. تحمل می کنی.