هفتا اُ پَن

... می دونم خودخواهانه این متن رو نوشتم ولی باید اینارو می ریختم بیرون. 

هفتا اُ چار

گاهی وقتا دراز کشیدی و مشغولِ فکر کردنی. یهو یه فکری میاد سراغت، فکرِ انجام یه کار. اینجا دُ حالت واسِ انسان به وجود میاد. حالت اول اینه که سریع از جات بپری و بری اون کار رو انجام بدی. حالت دوم اینه که یه ذره بیشتر دراز بکشی و شروع کنی به توجیه کردن خودت نسبت به انجام اون کار. خب من برای یه مسافرت پونصد کیلومتری که اگه بخوایم برگشتش رو هم حساب کنیم میشه هزار کیلومتری حالت یک رو انتخاب کردم و به نظرم انتخابِ ساده ای میومد بر خلاف اون چیزی که اولش نشون میداد.

 اصفهان رو میشه جزوِ اون شهرایی قرار بدی  که بشه رو شب هاش حساب کرد.

هفتا اُ سِ

امروز تو تاکسی نشسته بودم.بین دو نفر رویِ صندلیِ عقب. سمت چپم یه پسر با یه ریشِ نصفِ و نیمه. از نظر هیکل تقریبا تو مایه های خودم ولی از نظر سنی از من کوچیکتر به نظر می اومد. سمت چپ منم یه دخترِ جوون نشسته بود. منم اون وسط هندزفری تو گوشم بود و آهنگ wind of Change  از Scorpions Band  پخش میشد و صدای این موزیک رو تا آخر زیاد کرده بودم و گوش می دادم. بعد چند لحظه پسرِ سمت چپی آروم  دُ بار زد رو دستم یعنی اینکه یه لحظه من موزیک رو قطع کنم. منم موزیک رو قطع کردم و یکی از گوشی های هندزفری رو از گوشم در آوردم و به پسر نگاه کردم تا حرفش رو بزنه که با یه لبخند گفت: صدایِ آهنگت خیلی بلندِ، واسِ من اصلن اشکالی نداره ولی گوشِ خودت بدجور آسیب می بینه. از طرزِ گفتنش خوشم اومد.منم بهش گفتم: واقعن؟ تو همین حین صدای آهنگ رو کم کردم و بهش گفتم: الان چی؟ می شنوی؟ که با خنده گفت: آره. گفتم: فهمیدی کدوم آهنگه؟ که فک کنم دقیقن اسم آهنگ رو گفت. دوباره صدا رو کم کردم و گفتم: الان چی؟ که گفت: من از آهنگ لذت می بردم به خاطرِ خودت گفتم. با خنده بهش گفتم: تو واقعن گوشات خوب می شنوه. که دختر سمتِ راستی هم با لبخند برگشت گفت: منم می شنوم (دخترِ خوشگلی بود). راننده هم خنده اش گرفته بود که من برگشتم گفتم: خوش به حالِ همتون که اینقدر خوب می شنوید. خلاصه اینکه تمام این مکالمات بدون هیچ گونه تشنج و در نهایت آرامش و لبخند،  رد و بدل شدن و ظاهرن سلیقه افرادِ اون تاکسی تو موسیقی نزدیکِ هم بود. وقتی پیاده شدم به این فکر کردم که چقدر خوب میشه همه مثل اون پسر باشن. چیزی که اذیتشون می کنه رو به بهترین نحو بیان کنن. من همچین آدمی نیستم.


هفتا اُ دُ

پرتم کن، به دورترین محالِ ممکن برای چشم بستن از خیالت... . 


هفتا اُ یک

چقدر تو ذهنم با خودم حرف می زنم. واووو .

هفتاد

از دستِ خودم اونقدر عصبانیم که اگه می تونستم جلوی خودم وایسم، تا می تونستم از خودم دور می شدم.

وقتی یه کاری اشتباهِ و میدونی اشتباهِ چرا باید انجام بشه؟!  بعضی اوقات واقعن از خودم تعجب می کنم. من متنفرم که از اون آدما باشم به دیگرون بگم فلان کارِ بد رو انجام نده و بعدش خودم انجامش بدم. بخاطرِ همین موضوع خیلی اوقات سعی می کنم حرف نزنم راجع به خیلی چیزا یا اگه کارِ بدی هستش که خودم انجامش می دم دیگه به کسی نمی گم انجامش نده. ولی امروز، با اینکه تو ذهنم داشتم می گفتم این کار اشتباهه، ادامه اش دادم. به قصد ادامه دادم. حماقت و حقارت دو تا واژه ای هستن که نیازِ من راجع به کاری که انجام دادم بیان کنم.

 امروز برای خودم متأسف شدم.

شصُّ نُ


one year after relationship
 69 
other years
 96 


شصُّ هش


آپلود عکس


you drifted away

to see the sun shining


bono & Gavin-in the name of  father

Photographer:Toktam

شصُّ هف

گاهی وقتا بدون هیچ دلیلی یه چیزی از تو گذشته میاد تو ذهنت. طوری از ذهنت رد میشه که انگار همون لحظه اتفاق افتاده. قبل از اینکه بخوام از اون چیزی که امشب از ذهنم گذشت بگم باید توضیح بدم که موسیقی تیتراژ یه فیلم خیلی مهمه. به اندازه خودِ فیلم مهمه و می تونه تو ماندگار بودنِ یه فیلم تاثیرِ زیادی داشته باشه، شاید الان فکر کنید که من می خوام راجع به یه فیلمِ هالیوودی صحبت کنم در صورتی که اینطور نیست. شاید هیچ کدومتون حتی اسم زنده یاد استاد فریدون پور رضا به گوشتون نخورده باشه یا خورده باشه و هیچی یادتون نیاد. ولی فکر کنم همتون سریالِ پس از باران رو دیده باشید. اون شخصی که با صداش تو تیتراژ این فیلم معجزه می کنه همون شخصی هستش که اسمش رو گفتم. امشب یادِ این آهنگ افتادم (کیفیتِ آهنگ پایینِ چون من با کیفیتِ بالاش رو پیدا نکردم واقعن)

 این آهنگ به گویشِ گیلَکی خونده شده. خُب، پس من متنش و ترجمه اش رو اینجا میذارم.


دو واره  آسمانه دیل پورآبو. سیه اَبرانه جیر مهتاب کور آبو. ستاره دانه دانه رو بیگیفته.عجب امشب بساط غم جور آبو.

دوباره دلِ آسمان پُر شد. مهتاب، پشتِ ابرای سیاه کور شد. ستاره ها دانه دانه، [از من] روی گرفتند.امشب، بساط غم چه عجیب جور است.


شصُّ شیش

نمی تونم راجع بهت ننویسم. نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم. چون تو از معدود افرادی هستی که بهم حس میدی. نه یه حسِ سطحی و زودگذر. یه حسی که وقتی اتفاق می افته جدا شدنش ساعت ها طول می کشه. به غیر از اون کوچولو، تو تنها کسی هستی که دلم برات تنگ میشه. مثلِ امروز. امروز تو اون شلوغیِ محلِ کار چندین ساعت تو فکرت بودم و بارها این سوال رو از خودم پرسیدم: که من نا امیدت کردم یا نه؟ و تنها جوابی که به ذهنم می رسید، باعث میشد اخم کنم. من معمولن آرزو نمی کنم. الان هم دوس ندارم اینکار رو انجام بدم. فقط این رو بدون که هر هدفی تو ذهنم داشته باشم بی شک یکی از اون هدف ها اینه که کاری کنم تو بهم افتخار کنی.

این رو می دونم که حتی یه ذره از کارایی که تو برایِ من انجام دادی رو نمی تونم جبران کنم. 

ببخش که واسِ خندوندنت ازت دورم.

امروز به یادِ تو بارها این آهنگِ دورانِ بچگی رو زمزمه کردم.