شصُّ پنج

عجیب اینه که هیچ دُ نفری ازمون کنار هم نیست... .


شصُّ چار

فقط به این فکر کن که، من  و تو (تویی که الان در حالِ خوندنِ این متنی) صَد سال دیگه اسکلتیم.

 هیچ پوستی رو صورتمون نیست.


شصُّ سِ

همه یجورایی از ترسیدن می ترسن. نمی دونم چرا. سعی می کنن زندگیشون رو طوری جلو ببرن که هیچ اتفاقی منجر به ترسشون نشه. هر حسی که وجود داره، فرقی نمی کنه چی باشه،ترس، شادی، ناراحتی، تنهایی، گریه، خندیدن، عصبانیت، برای اینه که تجربه بشن. تکرار بشن. تکرار و تکرار بشن. ترس یکی از اون حسایی هست که مهمه. باید تجربه اش کرد. بارها و بارها. باید بری لبه ی یه پرتگاهِ بلند وایسی به پایین نگاه کنی، حتی اگه قلبت از دهنت در بیاد. باید وسطِ یه خیابون نصفِ شب دراز بکشی و چشمات رو ببندی فقط گوش کنی. باید برای یک بارم که شده مواد رو امتحان کنی، حتی تا اونجایی که فشارت بیوفته و بدنت یخ بزنه. باید وسطِ یه جنگل،نصفه های شب بپری توی یه برکه آبِ سرد.باید برای یک بارم که شده یه غریبه رو ببوسی .باید اینقدر تنها بشی که وقتی خودت رو تو آینه نگاه می کنی فک کنی اون شخص تنها کسیِ که می تونی بهش اعتماد کنی. مهم نیست چه ترسی باشه. خودت با خودت روراست باش. ببین از چی می ترسی و باهاش روبرو شو. زندگیت رو به صورتِ یه خطِ صافِ مسخره جلو نبر. فقط دنبالِ شادی نباش. زندگی پر از شادی، مزخرفترین چیزی هستش که تابحال شنیدم. از همینجا بود که به بهشت شک کردم.  

تمامِ اینکارا رو که انجام دادی، اونوقت می فهمی که به چه چیزایی بی خودی تو زندگیت دل بسته بودی. از امتحان کردنِ هیچ چیزی نترس.

شصُّ دُ

اینکه قبل از ورود از یه دری باید یه نفر ی باهات چونه بزنه که :" شما بفرمایید، نه شما بفرمایید" گیجم می کنه. چند روز پیش با همچین فردی برخورد داشتم، توی محلِ کارم. توی محل کار من دری وجود نداره، حداقل فعلن. ما از پیاده رویِ زمینی که قرار بود کارمون رو توش انجام بدیم رد می شدیم. یه فاصله صَد متری بود که باید ازش می گذشتیم. تصور کنید که تو این صد متر بعضی جاها به علت خرابی، پیاده رو باریک تر می شد. قبل از هر باریک شدن به من تعارف زده میشد که: بفرمایید. طوری که من تصمیم گرفتم قبل از اینکه دستِ راستش رو برای راهنمایی من دراز کنه و از کلمه بفرمایید استفاده کنه من خودم این موضوع رو حل کنم و تونستم بدون کمک اون فرد از پسِش بر بیام و خیلی سریع از اون موقعیت می گذشتم.

قبول دارم،گاهی برای احترام نیازِ ولی چونه زدن نمی خواد. من بعضی وقتا می بینم دُ نفر حدود سِ دقیقه سرِ این موضوع پشتِ یه در می مونن. اینجور مواقع من تنها کاری که می کنم دستم رو میذارم پشت طرف و آروم هُلش میدم که بره و چونه نزنه و اگه یک لحظه حس کنم که مقاومت می کنه خودم میرم. به طورِ کلی از تعارف زدن بدم میاد. حتی خیلی اوقات این موضوع موجبِ عکس العمل بعضی از افراد شده (افرادِ نزدیکتر) مثلا موقع غذا خوردن. من قبلش از طرف می پرسم که: چیزی می خوری سفارش بدم؟! میگه: نه. بعدش که غذا خوردنم رو شروع می کنم بر میگرده میگه: یه تعارف بزنی بد نیس. تنها کاری که انجام میدم اینه که صاف تو چشاش نگاه کنم و به غذا خوردنم ادامه بدم. فهمیدنِِ این افراد سختِ. 

شصُّ یک

آهای آهای یکی بیاد یه شعرِ تازه تر بگه ... .