صدُ سی اُ هَش

خب بدون هیچ برنامه ریزی ای دوباره به صفحه"یادداشت جدید" اومدم و امیدوار در این جهت که معجزه ای رخ میده و من شروع به نوشتن در رابطه با یه موضوع چالش بر انگیز می کنم و به این نتیجه رسیدم که من واقعن با چیزی که توش چالش نباشه مشکل دارم. زمان دانشگاه خوب یادمه وقتی استاد معادلات شروع می کرد به حرف زدن به تنها چیزی که فکر می کردم این بود که روی کاغذ یه شکلی بکشم که وقتی تموم شد یه اثر هنری بشه (که آخرش در اثر هنری نشدن اثر، اینجانب رخت بر بسته و از کلاس بیرون میزدم) ولی از یه طرف دیگه باید میدیدید (کلمه ی عجیبی میشه وقتی مینویسیش) حرفای استاد تنظیم خانواده رو چقد با دقت گوش میدادم و آخرش این شد که معادلات رو سه بار افتادم و آخرین بار به لطف   تقلب از یه فرد خَیِر به خیر گذروندم و تنظیم خانواده رو همون اولین بار با نمره نوزدَ به سر انجام رسوندم. درواقع بهتره اینجوری بگم، که دوس دارم وقتی می نویسم کسی که اون نوشته رو می خونه براش احترام قائل باشم و ضمانت کنم که مزخرف نمی خونه. یعنی کاری کنم که فکر کنه(طبق رابطه منطق این قضیه مزخرف نخوندن مخاطب اجتناب ناپذیره)؛ اصن واسه همین موضوعه که نمی تونم تو اینستاگرام فعال باشم. چون نود و هش درصد عکسایی که گذاشته میشه پوچن. پوچ به معنای واقعی. از اونجایی که من در هنر عکاسی سر رشته ای ندارم پس حداقل فعالیت ممکن رو دارم، البته نه اینکه در نوشتن دارم ولی خداییش از عکاسیم بهتره. پس نتیجه اخلاقی ای که میشه گرفت هر حرفی که زده بشه و هر عکسی که گرفته بشه که باعث بشه مخاطب به فکر بهتری پرتاب بشه یه چالشه و هر چالش با فکر به وجود میاد (آخ که دلم تنگ شده بود برای این یادآوریا).

+ عزیزی که فیلم پیشنهادیمو دیدی، آدرسی چیزی بابا.

صدُ سیُ هَف

زمان زیادی میگذره. اینو میشه از اونجایی فهمید که من حدود پنج دقیقه داشتم به مغزم فشار میاوردم که اسم بلاگم چی بود. ولی خب، یادم اومد. خیلی وقته ننوشتم. نه اینجا و نه هیچ جای دیگه. چطور تونستم از نوشتن فاصله بگیرم هنوزم نمی دونم. آخرین نوشتم مربوط به یک سال و دوازده روز پیشه. هنوزم نمی دونم می تونم بنویسم دوباره یا نه. عجیب اینه که یکی تقریبن یه ماه پیش ازم خواسته دوباره بنویسم و ازت ممنونم بابت حرفت. (دو دقیقه فکر می کنم) دو پیشرانه داشتم برای نوشتن: اولی کتاب خوندن بود و دومی به چالش کشیدن تمام واقعیت و تخیلاتی که تو مغزم بودن. اولی رو به طور شرم آوری کنار گذاشتم (یه نگاه به کتابخونه ام می کنم) دومی ... . دومی خیلی مهمه. دومی رو هم گذاشتم کنار ولی نمی دونم همراه با شرم باشه یا بدون اون. چون پیشرانه دوم من رو به سمت پوچ هدایت می کرد. چالش بیشتر و نتیجه کمتر.هزینه بیشتر و درآمد کمتر. کی اینو ادامه میده؟ درواقع میشه گفت تو این یه سال و دوازده روز داشتم رو همین پیشرانه کار می کردم و فکر کنم تغییراتی که نیاز بود از محدوده قرمز به سبز انجام بشه انجام شده؛ هرچند بیشتر از این حرفا کار داره.

همه اینارو می ذاریم یه گوشه. چون می خوام با یه آرامش خاصی دکمه آبی رنگ انتشار که سمت چپ اون پایینه رو بزنم. فک کنم بتونم از مهندسی معکوس استفاده کنم و با نوشتن پیشرانه اول رو هم راه بندازم. 


صدُ سیُ شیش

تنها ناراحتیم از اینکه سنم داره میره بالا اینه که خیلی خوب دارم حس می کنم حافظه ام سیر پَسرفت رو در پیش گرفته و تنها حسرتی که تو زندگیم می خورم اینه که من باید باهوشترین فرد جهان می شدم ولی نشدم. 

صدُ سیُ پنج

اینقد که تو ایسنتا عکس از قهوه  و چای و نسکافه و عن و گه گذاشتن حالم از هرچی نوشیدنیه گرمه بهم می خوره.

صدُ سیُ چار

اینکه به فساد دستگاه دولتی اعتراض می کنیم، مهم نیست کدوم دوره بوده و چقد بوده و ما چقدر نسبت به اون شخص معترضیم. فقط و فقط هر کدوم از ما کافیه به این فک کنیم که اگه جایِ اون شخصِ مفسد بودیم اینکار رو انجام می دادیم یا نه؟ یه عالمه پول که احتمالِ اینکه گندش در بیاد کمه. اگه جوابمون نه بود اونوقت میشه گفت پیشرفت ولی اگه جوابمون غیر از نه بود اونوقت یه ماهیتِ زشت از یه شخصیت رو بروز دادید.

صدُ سیُ سِ

یقه بالا ... .

صدُ سیُ دُ

چل و پنج روز میشه که سیگار رو گذاشتم کنار. بعد از هش سال برایِ اولین بارِ که اینکار رو انجام میدم. نه حسِ خوب دارم نه حسِ بد. سیگار یه رفیقِ خوب بود. ولی این اواخر داشت بهم آسیب می رسوند.باید می رفت کنار. تنها حسِ خوبی که بهم داد حرفِ یه دوستم بود که می گفت: تو اگه سیگار رو بذاری کنار دیگه چیزی و کسی نیست که نتونی بذاری کنار. بگذریم.

 امشب از او شباس که فقط می خوام هر چی تو مغزم هست رو بریزم رو این میزِ سفید. مشروب می خوام. خوبشم می خوام. یه ماهه نخوردم و الان نیاز دارم که مست بشم. خیلی وقت بود چیزی رو اینجوری نمی خواستم. الان تو تاریکی نشستم و دارم می نویسم. هیجانِ تاریکیِ منه که به من می گه همین الان و تو همین لحظه مست کن و موزیک گوش بده. مست کن و بزن بیرون. لعنتی. واسِ همینه که ایرلند رو دوس دارم و باز هم می رسیم به ناراحتیِ من از اینکه ایران بار نداره. یعنی واقعن به خودشون نمی گن اینوقتِ شب یکی مثل من بخواد مست کنه باید کجا بره؟ 

بی عدالتی... .

دارم به این فکر می کنم که آدرسِ بلاگ رو تغییر بدم. دیدی یکی می خواد تو زمستون یه جوری بره بیرون که کسی نشناسدش یقه پالتوش رو میده بالا. الان یه چی تو اون مایه هام.


صدُ سیُ یک

اون اُردکِ بود که گفتم، اون رفت و جاش رو یه سگ گرفته. اُردک نه تربیت می شد نه نظافت حالیش بود. 

پدرسوخته الان کنارم خوابیده.


صدُ سی

ملت جوری به سگا احترام میذارن که دیگه فحشِ" پدرسگ" توهین به حقوقِ حیوانات محسوب میشه. نه اینکه بگم احترام نذاریدا، بذارید ولی به پدرتونم احترام بذارید.

صدُ بیسُّ نُ

با این وضعیتی که من در مورد رفتارِ گربه هایِ تهران می بینم نم نم باید تو اینستاگرام یه پیج به اسمِ rich cats tehran باز شه. قیافه گرفتناشون آشناس.