صدُ هَش

اگه یه روزی رسید که من دیگه ننوشتم، بدون که اینقدر عوض شدم که دیگه خیلی دیره. 

صدُ هَف

بهم میگه: دیگه تهران اومدنمون کنسل شد.

منم خیلی سریع میگم: باشه 

منتظر می مونه تا من چیزی بگم، حس می کنم که جا خورده باشه از اینکه من هیچی نگفتم، شاید انتظار داشت من یه عکس العملی نشون بدم ولی خُب همون باشه کافی بود.


صدُ شیش

رو باش ... !

صدُ پنج

نمی خواد، خونه رو خودم تمیز کردم... .

صدُ چار

تحت فشار بودن چیزی هستش که همیشه تویِ کارِ من وجود داشته و وجود خواهد داشت. مخصوصن تویِ پروژه ای که الان درگیرشم. نیروهای جدید که  اضافه میشن و تازه کارن تویِ کارِ ما اولین چیزی که بهشون میگم اینه که:" جدایِ اینکه کار رو یاد می گیرید اینکار شخصیتِ شمارو می سازه و شمارو تبدیل به یه آدمِ دیگه می کنه اگه تویِ اینکار دووم بیارید". کارِ من، من رو عوض کرده و بیشتر از اینم عوض می کنه. خیلی ها این حرف رو به من زدن که: " همه چی کار نیست که، یه خرده زندگی کن" ولی من یه هدفی دارم که نیاز دارم بهش برسم. شرایطم طوری هستش که من به راحتی می تونم 10 صبح برم و 3 بعد از ظهر برگردم خونه و همون پولی رو در بیارم که به جاش 8 صبح میرم و 8 شب بر می گردم خونه. تویِ یک ماه و نیمِ اخیر بدونِ یک روز تعطیلی من روزی 12 ساعت مشغول به کار بودم (بماند که خیلی از شبارو تو خونه هم کار کردم). 

امشب زود خوابیدم و یه یه ساعتی میشه بیدار شدم و رفتم یه دوش گرفتم و اومدم دراز کشیدم رو تختم. اولین چیزی که به ذهنم اومد، همش مربوط به کارم بود و بعد چند لحظه با خودم فکر کردم که: " من دیوونه شدم؟". 

خیلی خودم رو درگیر کردم. خیلی زیاد. از خونوادم به شدت فاصله گرفتم با وجودِ اینکه از من می خوان یه چند روز مرخصی بگیرم و برم پیششون حالا که دورِ هم جمعن ولی اینکار رو نمی کنم.

 ولی یه چیزی، چرا من در حالِ لذت بردن از این زندگیم؟! امیدوارم این قضیه عادی باشه.

+کاش یه نفر بیاد خونه رو تمیز کنه و بره بدونِ اینکه یک کلمه حرف بزنه.

صدُ سِ

معمولن قیافم صبحا عینِ پلیساست، شبا که دارم بر می گردم خونه عینِ دزداست.

صدُ دُ

یجوری ام. دلم می خواد از واقعیت فاصله بگیرم. دلم یه تخیل می خواد. یه جایی که همه چیش فرق داشته باشه. تنها چیزی که نیاز دارم تویِ اون تخیل از واقعیت وجود داشته باشه موزیکِ.چون موزیک واسه همینه.واسه فاصله گرفتنه. دور شدنه. غریبه که نیستید، من از کلمه "دور شدن" خوشم میاد.کلمه خاصیه. مثل یه مردی می مونه تویِ جمعیتِ خیلی زیاد که براحتی می تونی از ابهتش تشخیص بدی کدومه یا مثل یه دختری می مونه که خیلی راحت تویِ سرما تویِ یه بالکن نشسته و لبخند می زنه. 

تخیل دور شدن میاره. من چیزی رو می خوام که هیچ کس نمی دونه چیه. یه چیزی هست. یه چیزی که فقط تویِ تاریکی مطلق و تنهایی می تونی بهش برسی.

امشب می خوام تو تاریکی مطلق، تنهایی یه گوشه بشینم و موزیک گوش کنم. آره، این خوبه برام. تو تاریکی همیشه تخیل بوده. الانم هست.

صَدُ یک

زندگی یه وقتایی باید اینجوری باشه. اینجوری که ساعت دوازده شب رفیقات که همکارتن پاشن بیان و از خواب بیدارت کنن  با کلی خرت و پرت و خوراکی و بگن برو مشروبت رو وردارو بیار... .

صَد

آپلود عکس

دور

نودُ نُ

گاهی وقتا برایِ یه لبخندِ بزرگ، نیاز داری یک یا چند نفر بیان تو ذهنت و اون لبخند اتفاق بیوفته. وقتی مدت زمونِ زیادی می گذره از این اتفاق، اینو بدون که یه جایِ کارِ دِلت می لنگه. باهاش بد تا کردی، انگاری که یه بچه رو از بستنی دور کرده باشی. دِلت همیشه اتفاق می خواد. دِلت همیشه یه خوشیِ به خصوص می خواد. همیشه نیاز داره یک یا چند نفری برات یه لبخندِ بزرگ بسازن. وقتی اینو ازش بگیره میره یه گوشه و آروم میشینه. حرفی نمی زنه و فقط نگاه می کنه و منتظر می مونه که شاید یه اتفاقی بیوفته و دوباره مثلِ قدیما اینقدر از آخرین لبخندِ بزرگت نگذشته باشه. گاهی وقتا دِلت برایِ کسی تنگ میشه که حتی نمی دونی وجود داره یا نه. با یه دنیا خیال اونو آروم نکن. نگو همه چی درست میشه، اگه الان بگذره، دیگه گذشته و دلت از اون گذشته نمی تونه چیزی داشته باشه.

 یک یا چند نفر بیان تو ذهنم که دلم یه لبخندِ بزرگ بزنه.